0
0

داستان مریم

567 بازدید
داستان مریم

مریم دختر یک روحانی سرشناس بود . به رسم همه دختر های تازه به بلوغ رسیده باید ازدواج می کرد . دیپلم اش را گرفته بود .می خواست دانشگاه برود ولی این رسم نبود . باید ازدواج می کرد و با اجازه شوهرش ادامه تحصیل میداد. یک ازدواج کاملا سنتی داشت .با پسری که پنج سال بزرگتر بود ،ازدواج کرد پدرش فوت کرده بود ومادرش هم خیاط بود و ازهمین راه خرج زندگی اش را میداد. پسر تقریبا چیزی از خودش نداشت . شاگرد مغازه یکی از آشنایانشان بود. همان هم معرف ازدواج شان شده بود.یک سال اول ازدواج مثل همه زندگی های مشترک معمولی بود. مشکل از جایی شروع شد که شوهر مریم از کارش بیکار شد . البته خودش باعث این بیکاری شده بود خیلی دل به کار نمیداد و همیشه از سر و ته کار میزد . با صاحب کارش دعوا شد و دیگه از فردای آن روز به سر کار نرفت. خرج خانه متوقف نمیشد. اجاره خانه و دیگر مخارج روز به روز بیشتر میشد .مریم از پدرش کمک خواست و پدر هم به خاطر دخترش که باردار بود سرمایه ای داد تا دامادش بتواند کسب و کاری راه بیندازد. اما دو سال نشده کلی  قرضو بدهی به بار آورد. از این شاخه به آن شاخه پریدن شوهر مریم تمامی نداشت. مریم تصمیم گرفت خودش به فکر درآمدی باشد . کسب وکاری راه انداخت ،فروش پوشاک زنانه در یک مجتمع تجاری و این بار هم باز به کمک پدرش، مغازه ای داشت که آن را به مریم داد تا بتواند زندگی خود را بگرداند.

روابط بین مریم و شوهرش روز به روز بدتر میشد . شکست های زیادش به خاطر عدم ثبات شخصیت و کمک های مالی خانواده همسرش باعث شده بود نسبت به آنها بد بین شود و کینه به دل بگیرد .حمایت پدر مریم را دلیل بی عرضگی خودش می دانست، در خانه فشار بیشتری روی مریم می آورد وبا بهانه های مختلف دعوا و جر و بحث به راه می انداخت و حتی کار به کتک کاری هم می رسید. مریم چاره ای جز تحمل نداشت. دخترش بزرگ شده بود و به سن نوجوانی نزدیک بود و از آن طرف به خاطر آبروی پدرش نمی توانست به طلاق فکر کند . این کار قبیح در خانواده جایگاهی نداشت. توانسته بود سرمایه ای جمع کند و ماشینی بخرد و در خانه ای که پدر ش به او بخشیده بود زندگی می کردند. شوهرش همچنان سر هیچ شغلی بند نمی آورد و و از شرایط خانوادگی مریم سوءاستفاده می کرد چون می دانست آنها به خاطر ترس از آبرویشان هم شده باشد همیشه بدهکاریهای او را صاف می کنند عضو یک گروه قمار شده بود و هر چه را هم که در می آورد از دست می داد. مریم دیگه تحمل این قضیه را نداشت و هر روز و هر شب دعوا داشتند به حدی که دیگر یک شب او را به خانه راه نداد شاید سر عقل بیاید. یک مدتی از از شوهرش خبری نبود تا اینکه یک روز سر کار بود که تلفنی به او شد از سمت دوست شوهرش و گفت که شوهرش تصادف کرده و هر چه زوتر خودش را به خانه اش برساند، مریم آنقدر ترسید که عجله ای به سمت آدرس راه افتاد که به این فکر نکرده بود که اگر شوهرش تصادف کرده چرا بیمارستان نیست و فقط در بین راه به هزینه بیمارستان فکر می کرد  . هراسان زنگ زد و وارد خانه شد این دوست شوهرش را چند باری دیده بود خیلی دل خوشی از او نداشت چون خود او باعث شده بود شوهرش به قمار رو بیاورد . یک آپارتمان در طبقه سوم بود نسبتا خانه خوب و تازه سازی بود . هراسان وارد آپارتمان شد و سعی کرد شوهرش را پیدا کند اما نه صدایی آمد و نه خبری از او بود یک لحظه دلش لرزید سر جایش ایستاد . نفسش به شماره افتاده بود نگاهی به دوست شوهرش انداخت و پرسید چه خبر است. او که داشت پشت سر مریم حرکت می کرد من من کنان مریم را به نشستن دعوت کرد و سعی داشت چیزی را بگوید. با مقدمه چینی شروع به حرف زدن کرد از اینکه مجبور شده است تا این نقشه را بکشد چون می خواسته است تا با او در مورد شوهر مریم صحبت کند و قصد پا در میانی دارد و اگر غیر از این بود مریم راضی به بخشیدن شوهرش نمی شد و کمی هم نصیحت کرد و سن وسال اشان را به رویش آورد و خواست که این بار مریم کوتاه بیاید. مریم دیگر نگران نبود ولی به شدت عصبانی بود که چنین سر کار رفته بود و لی چیزی نمی گفت  مریم بلند شد تا برود اما شوهر دوستش مانع شد وگفت اول یک چایی بخورد بعد برود . بلند شد تا چایی بیاورد.

مریم چایی را که خورد، احساس سنگینی در سرش کرد و  دیگر چیزی نفهمید … چشمانش را باز کرد چشمانش به سقفی نا آشنا افتاد دستانش را تکان داد خود را روی تخت دید ترسید و از جا پرید تقریبا نیمه برهنه بود به خودش آمد تازه یادش افتاد که کجاست و متوجه شد چه بلایی سرش آمده است . سریع خودش را جمع و جور کرد و با عجله از اتاق بیرون آمد دوست شوهرش روی مبل نشسته بود. چشمانش سیاه تاریکی می رفت با تمام خشمی که در صدایش بود فریاد میزد که چرا این بلا را سر من آوردی مگر من چه کار کرده بودم اما مرد آرام نشسته بود . گفت من با تو کاری نکردم نقشه شوهرت بود .

مریم وقتی فهمید همه چی زیر سر شوهر نامردش بوده است و آدم اجیر کرده تا بیایند و او را اینطور بی آبرو کند انگار یکهو سطل آب یخ روی سرش ریختند و بی حال روی زمین افتاد فقط صدای مرد را میشنید که دارد برایش تاکسی می گیرد . در بین راه صحنه های گنگ و مبهمی در ذهنش تداعی می شد . آنقدر بی حال بود که حتی توان زنگ زدن به شوهرش را هم نداشت . نمی توانست این ماجرا را درک کند و فقط با خود تکرار می کرد چرا ؟

صبح که اثر داروی بی هوشی کاملا رفته بود بیدار شد و داشت عمق فاجعه را می فهمید تلفنش را برداشت تا به آن نامرد زنگ بزند که دید از سمت شوهرش فیلمی برایش ارسال شده است. فیلم را پخش کرد دستانش لرزید و گوشی از دستش افتاد آخر چرا ؟ باور نمی کرد چطور او را اینطور بی حیثیت کرده بود این همه سال زیر یک سقف زندگی کرده بودند مگر کم سختی کشیده بود و مگر کم توهین و بی احترامی را تحمل کرده بود این حقش نبود که اینطور بی آبرو شود دو باره خم شد گوشی را برداشت  و فیلم را نگاه کرد اشتباه ندیده بود ،او را بیهوش کرده بودند و به او تجاوز کرده بودند و یکی هم که فیلم گرفته بود و حالا این بی غیرت فیلم را برایش ارسال کرده بود و تهدید کرده بود  که اگر هر چه می خواهد به او ندهد این فیلم را برای پدرش  و اقوامش می فرستد .

زبانش بند آمده بود نمی توانست دلیل این همه رذالت را بفهمد . راهی به جز قبول این پیشنهاد نداشت . آبروی خانوادگی اش از همه چیز مهم تر بود .

خانه و ماشینی را که با آن همه زحمت بدست آورده بود به نام آن بی غیرت کرد و برگه طلاق را امضا کرد . و از محضر بیرون آمد همینطور بهت زده خیره به رو بروقدم برداشت و بی هدف یک سمت را انتخاب کرد که برود . مرده ای متحرک بود آن نامرد قول داده بود که این فیلم را پاک کند . مجبور بود این را قبول کند . چاره دیگری نداشت . پدرش نباید از این ماجرا چیزی می فهمید . دخترش به سن ازدواج رسیده بود نباید این بی آبرویی آینده او را خراب می کرد . فقط با خودش تکرار می کرد مگر من چه کرده بودم که این بلا سرم آمد.

 

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://www.rahelekamelan.ir/?p=537
اشتراک گذاری:
واتساپتوییترفیسبوکپینترستلینکدین
راهله کاملان
مطالب بیشتر
برچسب ها:

نظرات

0 نظر در مورد داستان مریم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.